در اوایل دورهی دکترا در کلاسهای ارشدِ دانشگاه هم شرکت میکردم. از این میان یک کلاس برایم جذاب بود. کلاسی که استادی داشت که همه چیز میدانست. همه چیز خوانده بود. از روانکاوی تا ادبیات و از تاریخ تا جامعهشناسی. در هر جلسه یک متن مهم را میخواندیم و از این طریق استاد از ابعاد مختلف به موضوعِ آن واحدِ درسی میپرداخت: یک بار روانکاوانه یک بار جامعه شناسانه و قس علی هذا. اما نکتهی جالب این بود که کار این استاد و آن دانشجویان هیچ وقت به مناظره نمیانجامید. بیشتر نظرات متفاوتِ دیگر نویسندگان را نقل میکردند و با هم به اشتراک میگذاشتند.
هر روز که از ترم میگذشت کلاس بیشتر شبیه گالری نظرات متفاوتِ اندیشمندان میشد. شبیه گالریهای هنرهای مدرن که هشتاد درصد مخاطبین میدانند که اتفاق مهمی در آن میافتد اما نمیدانند که آن اتفاق چیست. پس فقط سر تکان میدهند. دریغ از یک سوالِ بنیانبرانداز و چالشی. بیشترِ دانشجویانِ کلاس با نمایش این استاد همراه نبودند بلکه فقط حسرت نخواندههایشان را میخوردند. مخصوصاً آنها که اعتماد به نفس کمتری داشتند و یا اینکه در کار دانشگاهی و تحقیقاتی دستی نداشتند و مدام فکر میکردند که از قافله عقب هستند.
نکتهی دیگر در مورد این استاد این است که با اینکه سه چهار کتاب را توسط انتشاراتیهای مهم منتشر کرده اما در رشتهاش فرد تاثیرگذاری نیست. خوانندگانِ ثابتی ندارد. کسان زیادی به کارش ارجاع نمیدهند.چرا؟ ساده است. چون کارهای او چندان مشارکت سازندهای در فهمِ ما از دنیای پیرامونمان نداشته.
از همان زمان این فکر به ذهنم رسید که بسیاری از کسانی که در دانشگاه کار میکنند «سوال محور» نیستند، بلکه «جواب محورند.» به دنبال جوابهای جذاب و متونِ مهم و نامهای بزرگ میروند. همه را خواندهاند و میخوانند و لذت هم میبرند. شاید تعجب هم میکنند که با این همه معلومات چرا نمیتوانند اثر مهمی خلق کنند. اگر از من بپرسید میگویم اینها نوابغی هستند که سوالهای مهمشان را زیر خروارها جوابِ هیجانانگیز دفن کردهاند. استعداد پرسشگریشان را از بینبردهاند. هرچه دید وسیع دارند، عضلات دویدنشان ضعیف است. در دشتِ فراخِ اندیشه نمیتوانند بدوند. هر چند که روی نقشه، همهی نقاطِ دشت را کاویدهاند.
بزرگترین نامهای عرصهی اندیشه کسانی نبودند که میخواستند برای خودشان «کسی شوند.» بلکه میخواستند «کاری کنند.» کسانی که زاهدانه تلاش محققانهشان را معطوف به سوالی و دردی کردند، توانستند اثری جاودان هم خلق کنند (و به تبعِ آن برای خود کسی شوند). پیش از اینکه به دنبال مدهای روشنفکری و خواندن متونِ مهم باشیم، باید ابتدا به فکر سوال و درد و تشنگی باشیم. «آب کم جو، تشنگی آور به دست!»
به گمانِ من آن کسی که سوالِ خود را پیدا کرده، در باغ اندیشه سلانه سلانه قدم نمیزند و از هر درختی میوهای نمیچیند. بلکه مسیری کم و بیش منسجم را در پی میگیرد و در آن مسیر آنقدر سعی و خطا میکند تا به جوابی برسد که کم و بیش مرهمیست بر دردش.
در همان کلاس این قیاسِ بیادبانه به ذهنم رسید که برخی کفتربازند و برخی ماشینباز و برخی هم «کتابباز». هرچند من بیشتر خوش دارم که کتاببازها را ببینم که (در قیاسِ با دو گروه اول) در ایرانِ ما هم کمتر یافت میشوند. اما اصالتِ کار دانشگاهی را در مأموریتِ کسانی میجویم که سوال و درد دارند. آنهایی که در کلاسِ درس هم این درد را با دیگران به اشتراک میگذارد. تجربهی بیست و سه سال دانشآموزی و دانشجویی (و اخیراً محققی و معلمی) به من نشان داده که اساتیدی که دردشان را به اشتراک میگذارند، قلب دانشجویان را نیز تسخیر میکنند و این خود مقدمهی به کارگیری درست مغز است. اینها اساتیدی هستند که دانشجو را با نشان دادنِ بیسوادیاش تحقیر نمیکنند. به جای سفر آفاقی در افقِ تاریخ اندیشه، دانشجو را به سفری انفسی دعوت میکنند تا سوال را در درونِ خود بجوید.