7, آوریل, 2011
بخش اول سخنم عمومیتر است:
حلقههای مطالعاتیِ دوستانه، گمشدهی دانشکدههای علوم انسانیِ ما هستند. عدهای از دوستان که دور هم جمع شوند و بدون ملاحظه و نیاز به تدارکات با هم مباحثه و مناظره کنند. این دقیقاً کاری است که ما الان نیاز داریم.
غولِ علم و فلسفه در غرب نه بر پایهی همایشهای بین المللی و بزرگ و معظم که اصولاً بر پایهی کارگروهها و حلقههای مطالعاتی کوچکِ پنج تا ده نفری و جلسات چند نفرهی کتابخوانی استوار است. در بسیاری از دانشگاههای غربی در کتابخانه و دپارتمانها، اتاقها و سالنهای متعددی با تخته و مبل و صندلی تدارک دیدهاند که فقط گروههای دانشجویان بنشینند و با هم بحث کنند یا درس بخوانند.
کار آکادمیک از نظر من در چهار حوزه تعریف میشود: سخنرانی، مطالعه، مباحثه و نوشتن.
در میانهی سخنرانیها و کلاسهای درس باید تنها به دنبال سرنخها بود. ایدههایی که جرقهی کارِ آکادمیک هستند، معمولاً از همین سخنرانیها آغاز میشوند. اما سخنی که از دهان خارج میشود، بادِ هواست. نه نیاز به منبع دارد، نه چندان دقیق «است» و نه «میتواند» دقت داشته باشد.
مطالعه و جستجوی فردی، در سالنهای ساکت کتابخانه و در میانِ قفسههای کتاب یا در خلوتِ اتاقِ خواب در میانهی شب، اصل است. جستجویی که اگر به موضوع علاقه داشته باشی، شیرین است. راهیافتن به ذهن دیگران، آشنا شدن با افقهای جدید و در یک کلام «دانستن»، لذت بخش است.
اما دو گام بعدی به نظر من نه تنها مهم هستند که از اصولاند. دربارهی «نوشتن» بعداً مینویسم. اینجا میخواهم از «مباحثه» بگویم. مباحثهی مداوم، مسائل را در ذهنِ آدمی استوار میکند. به عمق میکشاند. «اندیشیدن» و زیر و بمِ سخنی را سنجیدن، چیزی است جدای از مطالعه. مطالعه، مثل دیدن یک اثرِ زیباست و مباحثه، خلقِ پر مشقتِ یک اثر. هر چه هم که گالریدارِ خوبی باشی، نقاشی کردن چیز دیگری است. (ادامه…)
24, دسامبر, 2010

الان شنیدم که متاسفانه دکتر عبداللهی فوت کردهاند. خدا رحمتشان کند. یاد دوران کارشناسی افتادم که شیرین ترین درسمان نظریههای جامعهشناسی بود که ایشان تدریس میکردند. یاد ذوق و شوق کلاس نظریهها و درسی که برای ما به مثابهی ورود به حیطهای کاملاً حرفهای بود. یاد احساس غرور بعد از فهمیدن یک نظریه و شیرینی بحث با سایر دوستان بر سر این مباحث … خداوند رحمت کند استادی را که برای اولین بار ما را به وادی جامعهشناسی وارد کرد. یاد کلاسهایش به خیر و روحش شاد.
2, می, 2010
اسطورهها دربارهی موجودات فراطبیعیاند. موجوداتی که در ابتدای خلقت کارهایی را کردهاند که کسی نمیتوانسته و نمیتواند بکند. اسطورهها سرقفلی “اولین بار او بود که این کار را کرد” را دارند. آنها مثل غولهایی میمانند که چرخهای تاریخ را خود به تنهایی با تکیه بر یک ارادهی سهمگین، میگردانند.
هنوز اطلاعی از تشییع جنازهی محمد بهمنبیگی ندارم، اما اگر بروید شرط میبندم که فرصت یگانهای خواهید داشت که نسلهای مختلف عشایر و مردم شیراز و خوزستان و لرستان و ترکمن و عرب و فارس و غیره را ببینید که همه برای یک نفر اشک خواهند ریخت. تشییع جنازهی این مرد، فقط تشییع یک پیرمرد نیست. تشییع پیکر یک بازمانده از نسل غولهایی است که چرخ تاریخ را میچرخانند.
پ.ن 1: مجموعهی داستانهای کوتاه “بخارای من، ایل من” اثر معروف محمد بهمنبیگی است. مخصوصاً داستان کوتاه “آل” در همان کتاب، شاهکار است. برشی واقعی است از زندگی یک نفر که در میان عشایر زندگی میکند.
پ.ن 2: یکی از فامیلهای روزنامهنگار و کتابخوانمان که برای اولین بار بهمنبیگی را به من معرفی کرد، مصاحبهای هم با او کرده بود. آنجا، او از خاطراتش میگفت که چگونه برخی بزرگان اهل ادب را -که از دوستانش بودند- با خود به میان عشایر میبرده و آنها در مسیر و بر پشت شترها با هم بر سر پراگماتیسم و آخرین برداشت های فلسفی یا نظریات نقد ادبی مباحثه میکردند. فقط چشمانتان را ببندید و بروید به سالهای چهل و پنجاه و فکر کنید که بهمن بیگی پشت یک شتر نشسته و فریدون مشیری و استاد شفیعی کدکنی بر شترهای دیگری سوار شدهاند. حرکت رقصان شترها در بیابان را تصور کنید و بحث جدی این سه نفر بر سر تأثیرپذیری نیما یوشیج از فرانسویها در تأسیس شعر نیمایی. حکماً در طول زندگیاش زیاد از این صحنههای سوررئال دیدهاست!
1, سپتامبر, 2009
روزهای آخری است که روی پایان نامه ام کار می کنم. این تحقیق حدود نه ماه به طور کلی و پنج ماه به طور متمرکز وقتم را گرفت. این روزها دارم برای بخش نهایی پایان نامه تعدادی مصاحبه می گیرم. باید با تعدادی از حاشیه نشینان تهرانی مصاحبه کنم و نتایج را در تقابل با داده های ناشی از مصاحبه با متن نشینان قرار دهم. برای همین به لایه هایی از اجتماع سرک می کشم که تا به حال ندیده بودم. به عنوان یک شهر نشین طبقه ی متوسط می گویم که حاشیه نشینان حتی در دورترین خیالات من هم جایی نداشتند.
داستان این روزهایم مثل داستان بودا است که عمری را در قصر گذراند و بعد از مدتها که به بیرون از آنجا راه پیدا کرد از دیدن پیری و مریضی و مرگ متعجب شد. به نظر من در ایران امروز این شکاف بین طبقه ی متوسط و طبقات بسیار پایین تر به شکل آسیب زایی گسترده شده است. این با توجه به فربه شدن طبقه ی متوسط شهری در ایران امروز می تواند آسیب زا باشد.
در هر حال پایان نامه ام بهانه ای بود برای جهشی کوتاه از روی این شکاف متن و حاشیه و آشنایی با انسان هایی که به طرز تعجب آوری شبیه “ما” هستند. بنا به اقتضای تحقیق بسیاری از مصاحبه ها را با طبقات بسیار پایین و زیر خط فقر انجام دادم. پیدا کردن الگوی مشابه در جواب به سوالات کار سختی نبود. از یک جنبه شکاف عمیقی بین جواب های متن نشینان و حاشیه نشینان وجود داشت. از سوی دیگر اعضای هر یک از این دو بخش جامعه مان جواب های شبیه به هم بسیاری داشتند.
اینجاست که استثنائات به شدت جذاب می شوند. یکی از این استثنائات یک کارگر بیست و نه ساله ی کارخانه ای در نزدیکی اسلامشهر بود؛ آقا صادق. صادق می گفت شب ها نگهبانی می دهد و روز ها کارگری می کند. دو فرزند هم داشت. وقتی می پرسم “بزرگترین آرزوت چیه؟” می گوید: “خب، طبیعتاً بزرگترین آرزوهای پدر و مادر ها برای بچه هاشونه. بزرگترین آرزوی من اینه که بچه هام مثل بچه های خاله ام که رفتند و موفق شدند، برن و موفق بشن. مهم ترین هدف برای هر پدر و مادری همینه”.
اما با درد از کودکی اش می گوید که پدر و مادرش از هم طلاق گرفتند و او دچار مشکلات روحی شد. می گوید همین مشکلات روحی نگذاشت که من درس را ادامه بدهم. اگر نه وضعم این طور نبود. آنچه در جواب های صادق برایم جالب بود این بود که او با اینکه هیچ وقتی برای مطالعه ندارد، بسیار عمیق به مسائل فکر می کند و همیشه نظری برای خود دارد. نظری که با تواضع شرحش می دهد، اما سعی می کند در انتخاب لغات دقت به خرج دهد. یک به یک مفاهیم مورد استفاده اش را شرح می دهد. مفاهیم را با یک سری فرمول ها از هم جدا می کند. سعی می کند با تمام اینها انسجام دیدگاهش را حفظ کند و مدام به گفته های قبلی اش ارجاع می دهد تا شاهدی برای گفته ی فعلی اش بیاورد. با این کار تکه های پراکنده ی دیدگاهش به دنیا را به هم می دوزد. مثلاً ببینید که درباره ی معظله ی فقر در ایران چه می گوید: (ادامه…)
3, ژوئن, 2009

دو سال پیش بود، شاید. رفته بودیم دیدن یکی از مسئولان انتشارات “سوره ی مهر”. دوستانم می خواستند مصاحبه ای با او بگیرند. در میان صحبت هایش اشاره کرد به عکسی از امام خمینی که پشت سرش بود. گفت: “این عکس برای شما یک عکس از زمان جوانی امام است. از نظر شما این تنها یک عکس خوب از جوانی امام است. اما برای ما در جوانی، این عکس ِ امام نبود. تصویر ذهنی ما بود از یک پیامبر؛ تصویر یک قدّیس.” تنها عکسی بود که از امام در اتاقش داشت.
در این غوغای انتخابات خیلی دلم می خواست کسی بود که با جان و دل برایش تبلیغ کنم، کسی که تمام تعهد سیاسی ام را از آن خود کند. دنبال کسی می گردم که کامل باشد و ناکام می مانم. سیاست، عرصه ی ظهور قدّیسین نیست.
طلوع یک قدیس در سیاست، حادثه ای یگانه بود برای قرن ما. حادثه ای که تا سالهای سال تکرار نخواهد شد. “پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت/ شب مانده بود و جرات فردا شدن نداشت”. بعد از تو هم همینطور!