سفرنامهی ایتالیا (1)
الان دارم فایلهای عکسهای سفرم به ایتالیا را مرتب میکنم: سه هزار عکس. در این سفر سه هزار عکس گرفتم. دقیقاً چهار بار کارت حافظهی دوربینم پر و خالی شد. بگذارید از پیش از سفر شروع کنم.
اوایل بهار بود شاید که استاد راهنمایم ایمیل زد و خواست که اگر مایل هستم برای سفر به ایتالیا و شرکت در یک کارگاه چهار روزه اسمم را بدهد. کارگاه در مورد نگارش، تنظیم و چاپ مقالهی آکادمیک بود. اسمم در لیست متقاضیان ثبت شد. بعد از یکی دو ماه یک روز «باب» که یک استاد میانسال دپارتمان است من را در اتاق استراحت دپارتمان دید و گفت “مرتضی تو جزو سه نفری هستی که برندهی گرانت (بودجه پژوهشی یا پژوهانهی) سفر به ایتالیا شدهای.” خودِ باب به عنوان استاد، من و دو نفر دیگر از بچههای دکترا به عنوان تیم واریک در این کارگاه شرکت میکردیم. خوشحال شدم و به فکر فرو رفتم.
از برمینگام تا فلورانس
به فکر فرو رفتم که ویزا را چه کنم؟ باب که انگلیسی است و برای ورود به اروپای قارهای به ویزا نیازی نداشت. یکی دیگر از بچههای دکترا همسری انگلیسی داشت و طبعاً او هم همینطور. من و یکی دیگر از دوستانم که بنگلادشی بود به ویزا نیاز داشتیم. در جلسهی توجیهی باب گفت “متاسفانه باید بگویم که اگر در گرفتن ویزا موفق نشوید، چون کس دیگری را نمیتوانیم جایگزین کنیم، بر طبق قوانین دپارتمان باید تمام هزینهی بلیط هواپیما و رزرو هتل را بدهید (چیزی حدود ششصد پوند).” بعد پرسید که چه میکنیم. دوست بنگلادشیام گفت که مطمئن نیست که در این فرصت کوتاه بتواند ویزا بگیرد. برای همین انصراف داد. یکی از دوستان انگلیسی جای او را گرفت.
باب رو به من کرد و پرسید تو چه میکنی؟ بدون تأمل گفتم: “ریسک میکنم.” ما خاورمیانهایها به ریسک کردن عادت داریم. اگر ریسک نکنیم شکست میخوریم. اگر ریسک نکنیم و با اراده نباشیم فقط این نیست که شکست میخوریم بلکه میشکنیم. مثلاً وقتی در مسیر سوار شدن به هواپیما تمام تیم واریک به سمت راست میرود و تو باید در صفی جدا بروی تا گذرنامهات چک شود. یا زمانی که مأمور گذرنامه با لبخند فرمی را لای گذرنامهات میگذارد و از تو میخواهد که پرش کنی، اگر با اراده نباشی میشکنی. باید استوار باشی و لبخند بزنی. بگذریم. ریسک کردم و دقیقاً دو روز قبل از پرواز، ویزا را دریافت کردم.
پروازمان مستقیم نبود. از برمینگام رفتیم به زوریخ و آنجا هواپیما را عوض کردیم برای فلورانس ایتالیا. از هواپیما که پیاده شدیم بعد از چندین ماه، آفتاب تابستانی را دیدم. در نیمهی اول تابستان امسالِ انگلیس فقط دو-سه روزِ آفتابی داشتیم و تمام! دیگر تا آخر تابستان آفتاب را ندیدیم.
از فرودگاه رفتیم به سمت ایستگاه قطار. شهری که ما قرار بود در آن مستقر شویم شهری بود کوچک در نزدیکی فلورانس به نام “پراتو” که این هر دو در منطقهی زیبای توسکانی هستند. با قطار حدود پانزده دقیقه تا پراتو راه بود. همهمان شور و شوق داشتیم و باب از همهمان بیشتر. در همان بدو ورود توجهمان را به معماری ایستگاه جلب کرد. گفت: “ببینید چه معماری بزرگ و زمخت و استواری دارد این ایستگاه قطار. ستونهای بزرگ از “بتونِ لخت” را ببینید. این ایستگاه را در زمان موسیلینی ساختهاند. تمام معماریهای عمدهی آن دوران به همین صلابتاند. بعد این معماری را با معماری خانههای تاریخیای که در روزهای آینده خواهید دید مقایسه کنید.” معماری ایستگاه قطار من را به یاد ایستگاه قطار میدان راهآهن تهران انداخت که از قضا آن را هم، در دورهی فاشیسم، آلمانها ساخته بودند.
پیش از اینکه جلوتر بروم بگذارید از چند پیشفرضی بگویم که در مورد خوب و بد ایتالیا و ایتالیاییها شنیده بودم و در این مسافرت به محک گذاشتم. یکی اینکه آنها غذاهای خوشمزهای دارند. دوم اینکه بهترین بستنیهای دنیا را دارند. سوم اینکه خوش تیپ هستند. چهارم، خوشلباسند و به مد اهمیت میدهند. پنجم گرمند با غریبهها مهربان، اما در قبال برخی نژادها بسیار نژادپرستانه رفتار میکنند. ششم مذهبی و کاتولیک هستند.
پیتزا یا بربری؟!
بعد از استقرار و مختصری استراحت در هتلمان در پراتو قرار گذاشتیم که در لابی هتل جمع شویم و برای خوردن شام بیرون برویم و بعد هم قدمی بزنیم. به رستورانی در نزدیکی هتل رفتیم و برای اولین بار پیتزای اصل ایتالیایی سفارش دادم. در یک هفتهای که آنجا بودم غذاهای خوشمزهای خوردم. پس فرضیهی اول در کل تایید شد. اما در مورد خود پیتزا اگر از من بپرسید پیتزا خاتونِ جلوی حسینیهی ارشاد را (اگر هنوز برقرار باشد) بیست برابر بیشتر میپسندم. آن چیزی که من در ایتالیا دیدم (و دو سه بار در فلورانس و رم و پراتو امتحان کردم) چندان به پیتزا به روایت ایرانی شباهت نداشت. چیزی بود شبیه نان قطور بربری که با لایهی نازکی از پنیر و مثلاً گوجه یا فلفل دلمهای پوشانده شده. گرچه بد نبود اما چیزی نبود که من حسرتش را داشته باشم.
داشتم میگفتم که تیم واریک دور میز نشستند و پیتزا خوردند. همه سر در منو داشتند و گزینههای منو هم به زبان ایتالیایی بودند. جالب اینکه همه در سکوتی مرگبار به گزینههای منو خیره شده بودند. بعد از دو سه دقیقه پرسیدم: “شما واقعاً میتوانید منو را بخوانید یا وانمود میکنید که میخوانید!” تا این را گفتم همه خندیدند و منوها را روی میز گذاشتند. باب گفت: “من میتوانم بخوانم ولی نمیتوانم بفهمم!”
یکی از بچهها مکزیکی بود (همان که بالاتر گفتم که همسرش انگلیسیست). در طول سفر فهمیدم که زبان اسپانیایی و ایتالیایی به قدری شبیه هم هستند که این دوستم به سادگی میتواند ایتالیایی صحبت کند. در هر حال او راهنمایی کرد و غذا را سفارش دادیم: پیتزا به کیفیتی که ذکر خیرش در بالا رفت.
رستورانهایی که من در این روزها دیدم بیشتر به سبک سنتی اروپا بودند و نه امریکایی. میز و صندلیها چوبی بودند. رویشان یک سفرهی پارچهای (معمولاً با طرح چهارخانهایِ قرمز رنگ) انداخته بودند اما نایلون یا شیشهای روی سفره قرار نداده بودند. به علاوه اینکه اصولاً خبری از دستمال کاغذی نبود. نپکین (دستمال سفرهی پارچهای) بود که باید روی پا میانداختیم. بیشتر دیوارها را هم با نمای چوب و یا با کاغذ دیواریهای پرنقش و نگار تزئین کرده بودند. مکانی که در وسائلش چوب به کار رفته باشد حس امنیت و راحتی را به آدمی منتقل میکند. برعکسِ آهن، که زمخت و خشن و سنگین است؛ مانند مکدونالدهای سراسر جهان. یا پلاستیک که سخیف و کیچ است؛ مثل ساندویچیهای فریکثیف! القصه رستورانها، با نپکین، با سفرههای پارچهای و با مبلمانِ چوبی حسی تماماً اروپایی داشتند.
بعد از شام برای اولین بار در شهری ایتالیایی قدم زدیم. از کوچهی پشت هتل حرکت کردیم. پنجرهها عمدتاً دو لایه در داشتند. یکی پنجرهی شیشهای و دیگر دری چوبی و سبز رنگ که دو لنگه داشت و رو به بیرون باز میشد. تقریباً تمام خانههای شهر هم همینگونه بودند. خانههای چهارطبقه با چراغهایی شبیه چراغهای نفتی قدیمی و انگلیسی.
باب را دیدم که به پنجرهها و در و دیوار شهر با شور و شوق نگاه میکرد درست مانند منی که تازه به اروپا گام گذاشته بودم. بعد از کمی از او پرسیدم: “چرا اینقدر مانند من هیجان زدهای؟ تا جایی که میدانم چندین سال است که همین کارگاه را همینجا برگزار میکنی.” گفت “دو هفتهی دیگر هم باز باید بیایم ایتالیا!” پرسیدم: “مثل پیتر وسوسهی اقامت همیشگی در ایتالیا را داری؟” نگاهی کرد و چشمانش برقی زد.
پیتر واگنر یکی از اساتید برجستهی جامعهشناسی و صاحب یک کرسی در دپارتمان ما بود که چندین سال قبل از دپارتمان رفت و در شهر فلورانس در یک دانشگاه مشغول به کار شد. گفتم نمیدانم این چه وسوسهایست در میان اساتید دپارتمان ما که همه در ایام بازنشستگی به اروپا میآیند و اساتید دیگری را نام بردم که به ژنو و بارسلونا رفته بودند. باب جواب صریحی نداد که قصدش را دارد یا نه. شروع کرد از پیتر گفتن. اما معلوم بود که این وسوسه را دارد.
آلفرسکو در میدان شهر
به میدان مرکزی که رسیدیم یک کلیسا را دیدیم که در یک ضلعش چیزی شبیه یک جایگاه تعبیه شده بود. جایگاهی که از پیکرهی خود کلیسا جدا نبود و با نقش و نگار و مجسمههایی پوشانده شده بود. در وسط میدان حوض آب کوچکی بود و مجسمهای در بالای آن. در اطراف هم تا چشم کار میکرد مردمان در رستورانها و بستنی فروشیهای دور میدان “آلفرسکو” داشتند.
آلفرسکو عبارتی ایتالیایی است به معنای بیرون نشستن و غذا خوردن؛ همان که رستورانها میز و صندلیشان را در میدان و خیابان بگذارند و مردم در معابر بنشینند. آلفرسکو، که در تمام دنیای خارج از ایران که من دیدهام شایع است، فضای شهر را خودمانی میکند. معبر تنها محل عبور نیست. میتوانی بنشینی و با دیگران صحبت کنی و خوش بگذرانی. میتوانی در معابر بنشینی و به بهانهی سفارش بستنی یا چای ساعتها با دوستانت در میدان اصلی شهر و زیر سایهی چترهای رستوران صحبت کنی و خوش بگذرانی.
داشتم از آلفرسکو میگفتم بگذارید چیز دیگری بگویم. روز سومی که در پراتو بودیم، بعد از کارگاه قدم زنان در شهر دیدیدیم که این شهر کوچک بینهایت شلوغ شده. در خیابانها نمیشد از ازدحام جمعیت به راحتی قدم زد. با دوستانی از دانشگاه «گلاسکو» و «واریک» قدم زنان رفتیم تا همان میدان اصلی. دیدیم که روبروی کلیسا و در محوطهی میدان و در کنار مجسمهی بزرگی که در گوشهای از میدان بود، یک سن بزرگ زدهاند. بالای سن هم دو پردهی نمایش برای پروجکتور نصب شده بود. دوست انگلیسیام تا سن را دید که کمعرض و طولانی است، گفت: “حتماً برای “کتواک” است.” من باور نکردم. گفتم “کتواک؟ در وسط میدان شهر برای همهی مردم؟” من چنین چیزی را در انگلیس ندیدهام.
اما زود بود که فرضیهی او تایید شد. Catwalk یا “گربهرو” سن نمایشی است برای مانکنها که روی آن گربهوار قدم بزنند و در انتهای سن بایستند در حالی که به افق نگاه میکنند. بعد با یک گردش به عقب بازگردند تا همگان لباسهای تن او را ببینند.
در میدان شهر دیگر جای سوزن انداختن نبود. زنان و مردان جمع شده بودند تا نمایشگاه فشنِ سرباز را ببینند آن هم نمایشی که در ساعت یازده شب شروع و نیمه شب تمام میشد. دوربینهایی از سرتاسر میدان فلش میزد و مرد و زن کاغذ به دست در حال یادداشت مشخصات و شمارههای لباسها بودند. تا جایی که فهمیدم شهرداری با کمک تولیدکنندگان عمدهی لباس هر از چند گاهی این نمایش را برای مردم ترتیب میدهند. اما این خود نشان از درخواست بالای مردم برای لباسهای جدید دارد و عجیب نیست که ایتالیا در کل و میلان به صورت خاص امالقرای تولید مدهای پوشش است.
با مشاهدات من از نحوهی لباس پوشیدن ایتالیاییها باید اضافه کنم که فرضیهی چهارم هم تایید شد. ایتالیاییها هم به لباس اهمیت میدهند و هم به مد.
پراتو شهری توریستی نیست. شهری دانشجویی و کارگریست. پس بسیاری از مردمی که شبها از ساعت هشت تا نیمههای شب بیرون بودند و در ضیافت همگانیِ خرید و آلفرسکو و نمایشهای خیابانی شرکت میکردند، تنها مردم محلی بودند. این جو دوستانه و شاد برای من مایهی تعجب بود. تمام شهر مثل نمایشگاهی بود که مردم محلی هر شب در آن قدم میزنند و شادی میکنند. به دوستم گفتم که گویی این مردم به غیر شادی و خوشگذرانی کار دیگری ندارند.
پرشنها و رومنها یا ایرانیان و رومیان
صبح روز دوم، تیم واریک به سمت پردیس دانشگاه موناش حرکت کرد. پنج دقیقه بیشتر راه نبود. پردیس دانشگاه یک ساختمان قرن هفدهمی بود. چهار طبقه داشت. سالنی که ما در آن بودیم لوستر بسیار بزرگی داشت که از سقف بلندش آویزان بود. گچبری شکیل و شاهانهای هم داشت. میزها به صورت دایرهای چیده شده بودند. حدود سی نفر دانشجو و چهار استاد از چهار دانشگاه دور هم جمع شده بودند. این کارگاه در واقع یک بخش از همکاریهای بین دانشگاهی بود بین دانشگاه واریک و موناش و برخی دیگر از دانشگاهها. موناش که در استرالیاست، پردیسی در پراتو دارد. واریک هم پردیسی در ونیز دارد اما اقامت در ونیز برای دانشجوها بیشتر از آن چیزی میشد که دپارتمان میخواست هزینه کند. در هر حال، از دانشگاههای دیگر هم «کنت» بود و «گلاسکو.»
در آن هوای گرم و آفتابی آنطور که در اروپای غربی رسم است همه، حتی اساتید – یا شاید باید بگویم مخصوصاً اساتید—با لباس غیر رسمی در کارگاه شرکت داشتند. اساتید، تیشرتهایی به تن داشتند با رنگهای روشن آبی و قرمز و با نقش و نگار ماهی و نخل و صدف دریایی! البته برای من تازگی نداشت و قابل پیشبینی بود که این طور لباس پوشیدن را در انگلیس در معدود روزهای آفتابی سال میدیدم.
ابتدا آنگونه که در این نوع نشستها رسم است همهمان خودمان را معرفی کردیم. من هم در حین معرفی به جای اینکه بگویم “ایرانی هستم”، محض تفرج، گفتم “پرشن هستم.” در میانهی سفرنامهی ایتالیا بگذارید یک خاطرهی خلاصهای از این تجربهی بازی با لغات و “پرشنبازی” بگویم. وقتی در خارج از ایران بگویید ایرانی هستم، آن هم در این شرایط تنش، اولین چیزی که به ذهن همه میآید مسائل سیاسی و بلااستثنا مسألهی اتمی است. گاه کسانی میپرسند که تجربهی زندگی در ایران چگونه است یا اوضاع سیاسی چطور است و غیره. اما اگر بگویی “پرشن هستم” یکی کمی ماجرا فرق میکند. یک بار سال گذشته در نشستی که در کتابخانه داشتیم به دوستی انگلیسی گفتم که من پرشن هستم. یک دفعه چشمانش برقی زد. با اشتیاق به من نگاه میکرد و برای مدت دو دقیقه فقط میگفت: “اوه! کول! ایتس وری کول! من تا حالا یک پرشن ندیده بودم.” مخصوصاً وقتی این جملهی آخر را گفت، حدسی زدم و گفتم “ولی فیلم سیصد را دیدی نه؟” سرش را تند و تند تکان داد و گفت “آره، آره دیدم.” معلوم بود! یک لحظه خودم را با پادشاه غول پیکر ایرانیِ فیلم «سیصد» مقایسه کردم. از آن بدتر اینکه از این مقایسه بدم نیامد، هیچ، کمی احساس اقتدار هم کردم. به قول ناصرالدین شاه: “خیالات فرمودیم!”
در کارگاه شهر پراتو هم خودم را پرشن معرفی کردم و عنوان رسالهام را گفتم. کارگاه با دو صحبت کوتاه چهل و پنج دقیقهای دربارهی نکتههایی در مورد انتشار مقاله شروع شد. بعد یک ساعتی فرصت دادند تا روی مقالاتمان کار کنیم و برای فردا آمادهاش کنیم. (ادامه…)